خاطره ای از محمدرحمان نظام اسلامی
صالحی پیراهن را از تن درمیآورد و با سینهای لخت و ستبر به دل دشمن میزد و وقتی دیرتر از همه به پایگاه برمیگشت، فکر میکردیم شهید شده است. یک روز جلوی مسجد اصفهانیها بهنام محمدی را دیدم که سرنیزهای در دست داشت و با خشم، آسفالت را میکند. علت را پرسیدم...
خاطره جانباز «محمدرحمان نظام اسلامی» به شرح زیر است:
آن روزها همکلاسی ما بهروز و فرامرز مرادی، سید صالح موسوی و تعدادی دیگر شکارچیان تانک بودند. آنها برای جلوگیری از پیشروی تانکها از صبح به میدان راهآهن، فعلیه و شلمچه میرفتند و آنقدر آرپیجی میزدند که از گوششان خون سرازیر میشد!
صالحی پیراهن را از تن درمیآورد و با سینهای لخت و ستبر به دل دشمن میزد و وقتی دیرتر از همه به پایگاه برمیگشت، فکر میکردیم شهید شده است. یک روز جلوی مسجد اصفهانیها بهنام محمدی را دیدم که سرنیزهای در دست داشت و با خشم، آسفالت را میکند. علت را پرسیدم، در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود، گفت: «مگر خبر نداری کاکا؟ بچهها میگویند «صالی» را کشتهاند ... با همین سرنیزه از عراقیها انتقامش را میگیرم ... من و «صالی» با هم خیلی رفیق بودیم? منو خیلی دوست داشت ...»
او را دلداری دادم و گفتم: «انشاءالله این خبر دروغ است. صالی برمیگردد».
آن روزها میدان راهآهن، کربلا بود. در آن جنگ و گریز چهل روزه بچهها دست خالی فقط با کوکتل مولوتف مقابل تانکها ایستاده بودند و بر سر هر کوی و برزن مثل برگ خزان به زمین میافتادند.
بهنام محمدی سیزده سال بیش نداشت? با برادر بزرگش «مهدی» در خرمشهر همکلاسی جلسات قرآنی بودیم. بهنام آرام و قرار نداشت? خوب به یاد دارم که وقتی بهنام را به اتفاق خانواده به اهواز فرستادند تا زیر آتش نباشند? بهنام از دست خانواده فرار کرد و به خرمشهر برگشت و به جمع پچهها پیوست!
آن روزها هیچکس فکر نمیکرد که عراق بتواند شهر را تصرف کند، اکثر خانوادهها ماندند و دفاع کردند. از جمله عموی من بود که حاضر نشد شهر را ترک کند و یک قلم جنس از مغازهاش خارج کند.
یک بار خمپارهای جلوی منزلش منفجر شد و یک خرمشهری را به شکل دردناکی شهید کرد به طوری که تکههای بدنش به خانههای اطراف پرتاب شد. به او گفتند: مگر تکههای بدن همشهریات را بر در و دیوار نمیبینی؟! زن و بچهات چه گناهی کردهاند؟ آنها را از شهر خارج کن.
روزها میگذشت، گلهای خرمشهر یکی پس از دیگری پیش چشمان ما پرپر میشدند. یک روز دوستی مجروح شد و برای معالجهاش به تهران آمدم، از پلههای بیمارستان مصطفی خمینی در که بالا میرفتم در طبقه دوم دیدن یک عکس مرا متوقف کرد و قدرت بالا رفتن را از من گرفت!
چهره آشنایی که درون طرح یک نارنجک به تابلو نصب شده بود و زیر آن نوشته شده بود: «بهنام محمدی کودک سیزده ساله خرمشهر که در زادگاهش ماند و تا آخرین نفس، مقاومت کرد و شهرش را ترک نکرد.»
ارسال نظر برای این مطلب
منابع
behnam-mohammadi.ibsblog.ir
درباره ما
سلام این وبلاگ جهت شرکت در مسابقه سیزده ساله ها درست شده و فقط مخصوص این مسابقه است.
اطلاعات کاربری
ساعت
وصیتنامه
آمار سایت
موزیک
عملیات ها
منابع
کتاب سیزده ساله ها
behnam-mohammadi.ibsblog.ir
saham-kheiam.ibsblog.ir
www.mojebasirat3.rozblog.com