loading...
سیزده ساله ها
علی اکبر بازدید : 4 پنجشنبه 18 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

شهیدان را شهادت اقتدار است                    شهادت گلشن زیبای یار است

شهادت مظهر اسم جمال است                    شهادت شهد شیرین وصال است

سلام ای کوکبان آسمانی                            سلام ای لاله های ارغوانی

سلام ای گلرخان خون نشسته                     کبوتر های بال و پر شکسته

سلام ای رفتگان وادی عشق                        سلام ای سرخوشان ساقی عشق

سلام ای سرفرازان شهادت                          مال عاشقان با کفایت

علی اکبر بازدید : 3 پنجشنبه 18 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

سیزده ساله ها

کوچکترین شهید دفاع مقدس-دانش آموز 12 ساله محمد حسین ذوالفقاری

   با وجود این که آوازه جانفشانی شهید محمد حسین فهمیده به عنوان  کم وسن و سال ترین  نوجوان شهید در جبهه های رزم در کشور مطرح شد، اما در واقع باید کم سن ترین شهید کشور را از استان یزد دانست.

دانش آموز12 ساله شهید محمد حسین ذوالفقاری در تاریخ  28/ 10/ 1360در جبهه های جنگ ودر منطقه عملیاتی شوش ، کارنامه قبولی شهادت را از حضرت حق دریافت کرد.

زادگاه او بخش شورک واقع در  شهرستان میبد است که با تقدیم 72 شهید  و جاویدالاثر نام خود رادر ردیف حماسه سازان وقهرمان پروران کشور به ثبت رسانده است به گونه ای که در دوران دفاع مقدس  به علت کثرت تقدیم لاله های ارغوانی به باغستان شهادت به نام" شهیدیه " تغییر نام داد.

طلوع دل انگیز اودر دهم فروردین ماه ، سال 1348 بود .او در خانواده ای متولد شد که شبنم مهر حسین (ع ) عطر لحظه های راز و نیازش بو د و از چشمه سار معنویت والدین خدا باور خویش سیراب می شد . هنوز 5 بهار از عمرش نگذشته بود که در محضر ادیب عشق  بر سر سفره وحی ،  مائده های آسمانی برگرفت  ودر مسیر نوازش پاک آیه های هدایت قرار گرفت .

 در مهرماه 1355 همزمان با بازگشایی مدارس ، محمد حسین در سن شش سالگی  با نشاطی کودکانه پا به محیط با صفای مدرسه نهاد .در پرونده شخصیتی محمد حسین در دبستان سلمان  این عبارت به چشم می خورد : دانش آموز محمد حسین ذوالفقاری  از نظر دقت ،فهم ،حافظه ،کوشش،سرعت عمل و اتکا به نفس خوب است ودر تلاش انفرادی فعال و در فعالیت های گروهی مدیر می باشد .

در تابستان 1357 به همراه خانواده اش برای زیارت  قبور ائمه اطهار و از طریق مرز کویت به کشور عراق عزیمت می نماید.

زائر کوی کربلا ، در عراق ، سیمای نورانی امام را در تبعید  می بیند و نماز جماعت را به مقتدای خود حضرت امام خمینی در مسجد شیخ انصاری اقامه می کند و در هنگام بازگشت عکس های امام را به همراه کتاب ممنوعه نهضت اسلامی را بدون اطلاع والدین خود ،مخفیانه به ایران آورد.این اولین قدم برای پیوستن او به صفوف مبارزین نهضت امام خمینی "ره" بود.

با آغاز جنگ تحمیلی ، محمد حسین 12 ساله در حالی که غنچه های جهاد و مبارزه را در باغ نیلوفری اندیشه  خود پرورانده  است آهنگ جبهه می نماید . علیرضا برادر بزرگترش که قبل از او به سوی عرصه های عشق و حماسه شتافته بود ، پیوند  عاشقانه آشنایی محمد حسین را با اسرار عارفانه جبهه را فراهم ساخته بود .

 پدرش می گوید : پس از دیدن دوره آموزش نظامی پیش من آمد و گفت:پدر می خواهم بروم جبهه.گفتم:درس واجب تر است .گفت:در آینده هم می شود درس خواند ،اکنون لازم است بروم.گفتم: تو چه کار می توانی انجام دهی؟توخیلی کوچکی  هنوز 12 سال بیشتر نداری ! او ناراحت شد و گفت:می گویید من نروم ؟حتی نمی توانم برای رزمندگان آب ببرم که این چنین حرفی به من می زنید ؟گفتم: چرا. گفت:پس می روم، سر انجام عازم جبهه شد، با این که فرزند بزرگترم هم ،در جبهه بود حرفی نزدم. چون او اصلا فرزند این دنیا نبود و دل به این دنیا نبسته بود .نوجوان بود ولی روح بزرگی داشت.

محمد حسین در تاریخ  23/ 7/ 1360 چون شهابی  رهیده از خاک ریز شهر با سرعت نوری راهی کهکشان پر فروغ جبهه شد.

وقتی برادر بزرگتر محمد حسین در تاریخ 18/ 9/ 1360در منطقه لاله زار بستان به فیض عظیم شهادت نائل شد ، مسئو لین تصمیم گرفتند بدون این که وی از شهادت برادرش مطلع شود،  او را روانه میبد نمایند . یکی از همرزمانش می گوید:اما او از شهادت برادرش مطلع بود. وقتی به او گفتم حالا که برادرت به شهادت رسیده ، بهتر است که به میبد بروی.او با روحیه ای عالی جواب داد : اگر بروم دیگر نمی گذارند به جبهه برگردم.هنگامی که اصرار کردم گفت  او برای خودش شهید شده ،آخرت برای اوست نه من و سپس گفت: اسلحه برادرم را برمی دارم تا دشمن بداند با چه کسانی طرف است. سرانجام او را برای مراسم برادرش به میبد روانه می کنند . هنوز مراسم چهلم برادرش برگزار نشده بود که او با پیشانی بند سبز رنگ یا ثارالله رهسپار عرصه های عشق و ایثار می گرددو پس ازحماسه آفرینی ها بی شمار در تاریخ 28/ 10/ 1360 در دشت شقایق خیز شوش بر اثر اصابت چندین ترکش خمپاره به هردو دست و هر دو پا در حالی که زمزمه یا حسین بر لب داشت به لاله رویان هم رزم خود ،خنیاگران عشق پیوست .

پیکر محمد حسین که همچون" شیشه عطری شکسته" فضا ی مراسم تشییع را عطر افشان نموده بود به طرف زادگاهش شهیدیه میبد  تشییع و در جوار برادر شهید ش علیرضا در گلزار شهدای همیشه جاوید به عنوان دهمین شهید این منطقه به خاک سپرده شد .

                                               یادش همیشه گرامی و راهش سبز و پر رهرو باد.


علی اکبر بازدید : 8 چهارشنبه 17 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

سیزده ساله ها

نام : سعيد
نام خانوادگي : طوقاني
نام پدر : اكبرعلي
تاريخ تولد : 1348
تحصيلات : دانش آموز
يگان : بسيجي
مسئوليت : موسس زورخانه پادگان دوكوهه / پيك فرماندهي گردان
تاريخ شهادت : 1363/12/22
محل شهادت : شرق دجله
عمليات : بدر

نكات برگزيده


، در سن چهار – پنج سالگي به ورزش باستاني علاقه مند شد و به همراه پدر و برادران بزرگترش در زورخانه حضور پيدا مي كرد .

علاقه زياد او به شيرينكاري در ورزش باعث شد تا در اين زمينه رشد بسياري كند و با ارائه نمايشهاي زيبا، همگان را متحير سازد
توانست تنها در عرض 3 دقيقه 300 دور به دور خود بچرخد و با اجراي حركات منحصر بفرد ، بازوبند پهلواني كشور را از آن خود سازد

پوسترها و تصاويري با عنوان « پهلوان كوچولوي كشور سعيد طوقاني » زينت بخش زورخانه ها و نشريات ورزشي شد
نامه اي به امام نوشت و به نشانه اعتراض و به خاطر ظلم ستم هاي شاه ملعون ٰدست از ورزش باستاني كشيد.

در سال ۱۳۵۸ طي حكمي توسط رئيس فدراسيون ورزش هاي باستاني سرپرست نوجوانان باستاني كار كشور مي شود.
آنقدر اصرار ورزيد و با دستكاري شناسنامه خود و بالا بردن سنش ، توانست در بهار سال 1363 راهي جبهه ها شود .

علی اکبر بازدید : 28 چهارشنبه 17 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

شهید سهام خیام متولد 5/11/47 خطه های هویزه در خانواده مذهبی دیده به جهان گشود. او از همان اوان کودکی دختری باهوش و زرنگ بود و آثار اندیشه و فراست در سیمای معصومش حکایت از روح بلند او داشت. گشاده رویی و خوش خلقی، رعایت ادب و احترام از خصوصیات بارز این شهیده بزرگوار بود که 12 بهار از عمرش نگذشته بود. با سن و سال کمی که داشت نسبت به مسائل داخل و خارج کشور با مسئولیت برخورد می کرد. بسیار کنجکاو بود و این احساس مسئولیت آرام وجودش را گرفته بود و مملو از عشق و ایثار به وطنش بود. او به شهادت اشتیاق داشت و به آن رسید.

علی اکبر بازدید : 3 چهارشنبه 17 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

سیزده ساله ها

این گناه نسل جوان ما نیست که دختر کوچک سرزمین خود را نشناسد، او شاید اگر نام «سهام خیام»

را بشنود، تصور کند نام یکی از دختران کشورهای فلسطین و لبنان را شنیده است! این گناه ماست که سهام خیام را درست پس از شهادتش در شهر اشغالی هویزه جاگذاشتیم و نتوانستیم  اسطوره های پایداری و مقاومت کشورمان را به کسانی که بعد از آنها می آیند معرفی کنیم.  سرزمین ایران قهرمانانی دارد که مفهوم حقیقت اند و حقیقت وجود ما زنده به حقیقت حماسه آنان است.قهرمانانی چون بزرگمردان کوچک خرمشهر، محمدحسین فهمیده و بهنام محمدی که با مداد شجاعت خویش، دفترچه خیال دشمنان را خط خطی کردند؛ و شیر زنانی پیرو مکتب زینب(س)، چون دخترک قهرمان هویزه- سهام خیام- که با قدرت آتشین سنگریزه های ابابیلی اش، سپاه سیاه ابرهه را مبهوت شجاعتش کرد.

 

نام هویزه در چهار ماه اول هجوم ارتش عراق به مرزهای جنوبی ایران و آغاز جنگ تحمیلی در 31 شهریور 1359 با نام دو نفر گره خورده است. یکی سیدحسین علم‌الهدی، فرمانده سپاه پاسداران انقلاب اسلامی هویزه، و دیگری سهام خیام، دانش‌آموز دوازده ساله می باشد . که به اختصار بیوگرافی ونحوه ی به شهادت رسیدن این شهیده به اختصار بیان     می گردد.

 بیوگرافی :

سهام خیام در روز 25 بهمن ماه 1347 شمسی در بخش ساحلی شهر هویزه دیده به جهان گشود. نام پدر او کاظم ونام مادر ایشان نسیمه و دارای چهار خواهر و دو برادر بوده است. بر اساس اظهارات خانواده سهام خیام، او در کودکی بسیار پر جنب و جوش بوده است. شیرین خواهر کوچک سهام ، در این باره می‌گوید: سهام دختر بسیار کنجکاوی  بود. در همسایگی ما پزشکی زندگی می‌کرد که سهام برخی اوقات پیش او می‌رفت. روزی آن پزشک آمد و گفت: امروز سهام در مطب آن قدر مرا اذیت کرد که مجبور شدم با طناب دست و پای او را ببندم.

دانش آموز درس خوان مدرسه بود و پنج سال تحصیل در دبستان را با نمرات بالا در خردادماه قبول شد- درکلاس اول راهنمایی ثبت نام کرده بود، اما به دلیل آغاز جنگ تحمیلی و اشغال شهر هویزه، نتوانست به مدرسه برود و ناچار تحصیل را رها کرد.

      با وجود سن کمی که داشت، از بیشتر اوضاع داخلی شهر و کشورش با خبر بود. نماز می خواند، با قرآن مأنوس بود. درجلسات و دوره های مذهبی که در محل برپامی شد شرکت می کرد. خوش رویی و اخلاق نیکوی او باعث شده بود تا همه دوستش داشته باشند. بسیار کنجکاو بود و احساس مسئولیت، تمام وجودش را فرا گرفته بود. سهام خیلی می فهمید. او از همان کوچکی، بزرگ بود. خیلی بزرگ....

او دلش نمی خواست در اتاقش بنشیند و مدادهای رنگی را روی کاغذهای سفید دفترش برقصاند نقاشی بکشد. گرچه به قول اطرافیان، دختر بود و نمی توانست تفنگ به دست بگیرد فریاد می زد و بر دشمن لعنت می فرستاد، دامنش را پر از سنگریزه می کرد و بر وجود پوشالی دشمنان، باران وحشت می بارید. کار دیگری از دستش برنمی آمد، اما همین شجاعتش، نیروهای انقلابی را روحیه می داد. او هرگز از مبارزه و از کشته شدن ابایی نداشت. می گفت: «بگذار مرا بکشند. بگذار شهیدم کنند. من عاشق شهادتم. آری، سهام عاشق شهادت بود.

نحوی شهادت :

رژیم اشغالگر صدام در همان روزهای آغازین جنگ از مرزهای دشت آزادگان گذشت و روز ششم مهرماه 1359 هویزه را به اشغال کامل خود درآورد.

نیروهای بعثی عراق به غارت اموال دولتی پرداختند. و از آزار و اذیت مردم شهر ابا نداشتند. سهام به شدت از این وضع ناراحت و عصبانی بود و مدام به عراقی‌ها ناسزا می‌گفت. یکبار نزدیک بود شهید شود که اهالی هویزه او را فراری دادند. تا اینکه روز نهم  مهرماه 1359، مردم هویزه، که سه روز بود شاهد اشغال شهرشان توسط نظامیان عراقی و ارتش متجاوز صدام بودند، طاقتشان طاق شد و دست به قیامی سراسری زدند. کنار رودخانه زنان و دختران هویزه‌ای به پرتاب سنگ و فحش دادن به سربازان دشمن پرداختند. تا اینکه سربازان دشمن به طرف آن‌ها تیراندازی کردند.

         آن روز مادر وضعیت شهر را نا امن دید؛ لذا کودکان خود را به کناری برد و خواست پنهان کند، همه در گوشه ای جمع شده و نشسته بودند. ولی تنها کسی که ننشت و آرام نبود سهام بود . در آن لحظه سهام رو به مادر خود می کند و    می گوید: اگر تمام درها را ببندی من امروز باید از منزل بیرون بروم و حتما باید دفاع کنم، مگر فقط مردان می توانند دفاع کنند من هم می توانم. من نیز از همین مردم هستم و باید دفاع کنم.  دور از چشم مادر به این فکر افتاد که با تغییر لباس و ناشناس به هدف خود برسد. سهام پس از استحمام و تعویض لباس و مرتب کردن خود، گویی که می داند لحظات آخر را سپری می کند و می خواهد به میهمانی با شکوهی برود بهترین راه و بهانه را که همان قطع شدن آب لوله کشی شهر بود انتخاب کرده و جهت شستن ظروف به طرف رودخانه حر کت می کند. در مسیری که طی می کرد درمانگاه هویزه قرار داشت. مادر با او برخورد می کند و به شهیده می گوید: برگرد تو بچه هستی و توانایی مقابله نداری ... و سهام انگار که نه انگار چیزی می شنود. در این حالت ظرف ها را به سرعت روی زمین می گذارد و دو انگشت دست خود را به نشانه پیروزی بالا می برد و دراین حالت می گوید: پیروزی و این کلمات را تکرار می کند. به دشمن که رسید تنها کاری که می توانست انجام دهد شعار بر ضد نظامیان غاصب بود که در مقابل او قرار داشتند، او مرتب اظهار تنفر می کرد و از اسلام، شهر، حق مردم و کشورش دفاع می کرد. با این عمل سهام و اصرار ورزیدنش دشمنان تصور کردند که او کودکی بیش نیست و نمی تواند کاری را از پیش ببرد. کمتر به او توجه می کردند تا اینکه این بار وی دامن خود را پر از سنگ ریزه    می نماید و شروع به پرتاب سنگ به سوی اشغالگران عراقی می نماید. آنقدر این عمل را ادامه می دهد تا باعث بر افروختن خشم آن مزدوران می گردد و به قول شاهد این صحنه تحسین برانگیز، در مقابل چشمهای بهت زده اهالی، یکی از افراد نظامی ارتش بعث که به ستوه آمده بود ،  به سربازان خود گفت: این دختر از دیروز تا حالا ما را اذیت کرده است، او را بزنید. در این حال گلوله ای از سوی دشمن به سوی او که شجاعانه از دین و وطن دفاع می کرد شلیک شد و با تیر مستقیم ، قهرمانانه به شهادت رسید تیر مستقیم به پیشانی سهام می‌خورد و از بینی تا کاسه سر او را متلاشی می‌کند.

خانم فوزیه هویزاوی، دختردایی سهام خیام، درباره جسد سهام و غسل و کفن او می‌گوید: به دلیل متلاشی شدن مغز سهام، سرش پر از خون تازه بود و نمی‌توانستیم خون سر سهام را متوقف کنیم. به ناچار سرش را در یک کیسه نایلونی قرار دادیم و او را به خاک سپردیم.

علی اکبر بازدید : 1 چهارشنبه 17 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

مهدی رفیعی جلو آمد...چی شده بهنام؟کشتی هات غرق شدن؟
مهدی همیشه سربه سربهنام میگذاشت..اما این بار بهنام منتظربهانه ای بود تا دعوا راه بیندازد..به مهدی براق شد!
بهنام:اصلا به توچه؟چرا به صالی چپ چپ نگاه میکنی؟
صالی بهنام را به گوشه ای برد...چی شده بهنام؟
-کاکا!این مهدی رفیعی به تو چپ چپ نگاه میکرد.نکنه منظور بدی داشته باشه؟نکنه میخواد بلایی سر تو بیاره؟
صالح دست بهنام را خواند.فهمید میخواهد خودش را دل او جاکند وبه اونشان دهد محافظ وپشتیبانش است تاصالح با آمدنش به عملیات  جدید موافقت کند..مهدی خندید!

-می بینی کاکا؟الانم داره تو رو مسخره میکنه؟حسابش رو برسم؟

صالح:امروز هرکاری بکنی من تو رو باخودم نمی برم..میمونی تو مسجد خرمشهر.. مهدی از همه ما بزرگتره .زن وبچه دار داره...

 


بهنام که دید حقه اش نگرفت افتاد به التماس..تو رو خدا بذاربیام!براتون آب ومهمات میارم..میرم تو دل عراقیها شناسایی میکنم!

صالح:دستور فرمانده می فهمی یعنی چی؟اگه تو رو اونجا ببینم دمار از روزگارت درمیارم!

.....بهنام از مسجدبیرون رفت!یک وانت قراربودبرای بچه ها مهمات ببره.سریع پشت کابین وانت قایم شد.خمپاره وتوپ های مستقیم بلای جان مدافعین شده بود..نصف نیروها بی سلاح ومهمات  بودند..صالح متوجه شد کسی ازپشت پیراهنش را می کشد!

-سلام کاکا!صالی منم بهنام!حالت خوبه کاکا؟

-تو اینجا چه میکنی؟مگه نگفتم نیا؟بزنم تو گوشت؟

بهنام از جیبش یه جفت جوراب سفید درآورد وگفت:ببین برات چی آوردم!اینا رو از تکاورها برات گرفتم!گفتم کاکام جوراب نداره!

-آخه پسر خوب من یه هفته است تو این اوضاع پوتین از پام درنیومده!جوراب میخوام چیکار؟

..وبعد شانه های استخوانی بهنام را گرفت واو را داخل سنگر گذاشت وگفت:اگه اومدی بیرون قبل از عراقیها خودم میکشمت...(صالح میترسید مبادا بهنام آسیب ببیند ودردل به خاطر رفتاربدی که با او داشت به خود ناسزا میگفت!)

.

.

.صالح سوار وانتی شد که مجروحین را حمل میکرد.همه منتظر واکنش او بودند..ناگاه چشمش به بهنام افتاد با لباس چهارخانه ی خونی..فریاد زد:

مگه نگفتم از سنگر بیرون نیا..بهنام تورو خدا چشماتو باز کن.منم صالی!به خاطر خدا جوابمو بده!

بهنام صدا راشناخت وپلک زد....

به بیمارستان رسیدند...درب اتاق عمل باز شد..بغض دکتر ترکید..دیگر بهنام را صدا نکن!

علی اکبر بازدید : 3 چهارشنبه 17 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

خاطره ای از محمدرحمان نظام اسلامی

صالحی پیراهن را از تن درمی‌آورد و با سینه‌ای لخت و ستبر به دل دشمن می‌زد و وقتی دیرتر از همه به پایگاه برمی‌گشت، فکر می‌کردیم شهید شده است. یک روز جلوی مسجد اصفهانی‌ها بهنام محمدی را دیدم که سرنیزه‌ای در دست داشت و با خشم، آسفالت را می‌کند. علت را پرسیدم...


خاطره جانباز «محمدرحمان نظام اسلامی» به شرح زیر است:

آن روزها همکلاسی ما بهروز و فرامرز مرادی‏، سید صالح موسوی و تعدادی دیگر‏ شکارچیان تانک بودند. آنها برای جلوگیری از پیشروی تانک‌ها از صبح به میدان راه‌آهن، فعلیه و شلمچه می‌رفتند و آنقدر آرپی‌جی می‌زدند که از گوششان خون سرازیر می‌شد!
صالحی پیراهن را از تن درمی‌آورد و با سینه‌ای لخت و ستبر به دل دشمن می‌زد و وقتی دیرتر از همه به پایگاه برمی‌گشت، فکر می‌کردیم شهید شده است. یک روز جلوی مسجد اصفهانی‌ها بهنام محمدی را دیدم که سرنیزه‌ای در دست داشت و با خشم، آسفالت را می‌کند. علت را پرسیدم، در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود، گفت: «مگر خبر نداری کاکا؟ بچه‌ها می‌گویند «صالی» را کشته‌اند ... با همین سرنیزه از عراقی‌ها انتقامش را می‌گیرم ... من و «صالی» با هم خیلی رفیق بودیم? منو خیلی دوست داشت ...»

او را دلداری دادم و گفتم: «انشاءالله این خبر دروغ است. صالی برمی‌گردد».

آن روزها میدان راه‌آهن، کربلا بود. در آن جنگ و گریز چهل روزه بچه‌ها دست خالی فقط با کوکتل مولوتف مقابل تانک‌ها ایستاده بودند و بر سر هر کوی و برزن مثل برگ خزان به زمین می‌افتادند.

بهنام محمدی سیزده سال بیش نداشت? با برادر بزرگش «مهدی» در خرمشهر همکلاسی جلسات قرآنی بودیم. بهنام آرام و قرار نداشت? خوب به یاد دارم که وقتی بهنام را به اتفاق خانواده به اهواز فرستادند تا زیر آتش نباشند? بهنام از دست خانواده فرار کرد و به خرمشهر برگشت و به جمع پچه‌ها پیوست!

آن روزها هیچ‌کس فکر نمی‌کرد که عراق بتواند شهر را تصرف کند‏‏‏‏‏‏‏‏، اکثر خانواده‌ها ماندند و دفاع کردند. از جمله عموی من بود که حاضر نشد شهر را ترک کند و یک قلم جنس از مغازه‌اش خارج کند.

یک بار خمپاره‌ای جلوی منزلش منفجر شد و یک خرمشهری را به شکل دردناکی شهید کرد به طوری که تکه‌های بدنش به خانه‌های اطراف پرتاب شد. به او گفتند: مگر تکه‌های بدن همشهری‌ات را بر در و دیوار نمی‌بینی؟! زن و بچه‌ات چه گناهی کرده‌اند؟ آنها را از شهر خارج کن.

روزها می‌گذشت‏، گل‌های خرمشهر یکی پس از دیگری پیش چشمان ما پرپر می‌شدند. یک روز دوستی مجروح شد و برای معالجه‌اش به تهران آمدم، از پله‌های بیمارستان مصطفی خمینی‏ در که بالا می‌رفتم‏ در طبقه دوم دیدن یک عکس مرا متوقف کرد و قدرت بالا رفتن را از من گرفت!

 چهره آشنایی که درون طرح یک نارنجک به تابلو نصب شده بود و زیر آن نوشته شده بود: «بهنام محمدی کودک سیزده ساله خرمشهر که در زادگاهش ماند و تا آخرین نفس، مقاومت کرد و شهرش را ترک نکرد.»

علی اکبر بازدید : 3 چهارشنبه 17 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

بهنام در تاریخ 12/11/1345 در منزل پدر بزرگش در خرمشهر به دنیا آمد ریزه بود و استخوانی اما فرز چابک بازیگوش و سرزبان دار.شهریور 59 بود که شایعه حمله عراقی ها به خرمشهر قوت گرفته بود خیلی ها دا شتند شهر را ترک می کردند باور نمی کرد که خرمشهر دست عراقی ها بیفتد اما جنگ واقعاً شروع شده بود بهنام تصمیم گرفت بماند بمباران هم که می شد بهنام 13 ساله بود که می دوید و به مجروحین می رسید.از دست بنی صدر آه می کشید که چرا وعده سر خرمن میدهدمدافعین شهر با کوکتل مولوتف و چند قبضه سلاح (کلاش و ژ3) مفابل عراقی ها ایستاده بودند بعد رئیس جمهور گفته بود که سلاح مهمات به خرمشهر ندهید بهنام عصبانی بود مردم در شلیک گلوله هم باید عنایت می کردند به سقوط خرمشهر چیزی نمانده بود بهنام میرفت شناسایی چند بار او گفته بود ((دنبال مامانم می گردم گمش کردم)) عراقی ها فکر نمی کردند بچه 13 ساله برود شناسایی رهایش میکردند .یکبار رفته بود شناسایی عراقی ها گیرش انداختند و چند تا سیلی آبدار به او زدند جای دست سنگین مامور عراقی روی صورت بهنام مانده بود وقتی بر می گشت دستش را روی سرخی صورتش گرفته بود هیچ چیز نمی گفت فقط به بچه ها اشاره می کرد عراقی ها کجا هستند و بچه ها راه می افتادند یک اسلحه به غنیمت گرفته بود با همان اسلحه 7 عراقی را اسیر کرده بود

احساس مالکیت می کرد به او گفتند که باید اسلحه را تحویل دهی می گفت به شرطی اسلحه را تحویل می دهم که به من حداقل یک نارنجک بدهید یا این یا آن دست آخر به او یک نارنجک دادند یکی گفت ((دلم برای عراقی های مادر مرده می سوزد که گیر بیفتند بهنام خندید))برای نگهبانی داوطلب شده بود به او گفتند((به تو اسلحه نمی دهیم ها))بهنام هم ابرو بالا انداخت و گفت ((ندهید خودم نارنجک دارم)) با همان نارنجک دخل یک جاسوس نفوذی را آورد .شهر دست عراقی ها افتاده بود در هر خانه چند عراقی پیدا می شد که کمین کرده بودند یا داشتند استراحت می کردند خودش را خاکی می کرد موهایش را آشفته می کرد و گریه کنان می گشت خانه هایی را که پر از عراقی بود به خاطر می سپرد عراقی ها هم با یک بچه خاکی نق نقو کاری نداشتند گاه می رفت داخل خانه ها پیش عراقی ها می نشست مثل گرولال ها از غفلت عراقی ها استفاده می کرد و خشاب و فشنگ و کنسرو بر  می داشت همیشه یک کاغذ و مداد در جیبش داشت که نتیجه شناسایی را یاداشت می کرد پیش فرمانده که میرفت اول یک نارنجک سهم خودش از غنایم را بر می داشت بعد بقیه را به فرمانده می داد .زیر رگبار گلوله بهنام سر میرسید همه عصبانی می شدند که تو آخر اینجا چکار می کنی برو تو سنگر......... بهنام کاری با ناراحتی بقیه نداشت کاسه آب را تا کنار لب هر کدام بالا می برد تا بچه ها گلویی تازه کنند . خمپاره ها امان شهر را بریده بودند و درگیری در خیابان آرش شدت گرفته بود مثل همیشه بهنام سر رسید اما نارحتی بچه ها دیگر تاثیری نداشت او کار خودش را می کرد کنار مدرسه امیر معزی (شهید آلبو غبیش) اوضاع خیلی سخت شده بود ناگهان بچه ها متوجه شدند که بهنام گوشه ای افتاده است و از سر و سینه اش خون می جوشید پیراهن آبی و چهار خونه بهنام غرق خون شده بود و چند روز قبل از سقوط خرمشهر شیر بچه دلاور خوزستانی بالاخره در 28/مهر/1359 پر گشید و امروز آشیانه بهنام این کبوتر خونین بال در قطعه شهدای کلگه شهرستان مسجد سلیمان شهر آبا و اجدادش مدفون است . ((روحش شاد و راهش پر رهرو باد))  وصیت نامه اولین نوجوان سیزده ساله دفاع مفدس شهید بهنام محمدی  بسم الله الرحمن الرحیم من نمیدانم چه بگویم من و دوستانم در خرمشهر می جنگیم به ما خیانت می شود.من می خواهم وصیت کنم هر لحظه در انتظار شهادت هستم . پیام من به پدر و مادر ها این است که بچه های خود را لوس و ننر بار نیاورید از بچه ها می خواهم امام را تنها نگذارند و خدا را فراموش نکنند . به خدا توکل کنند . پدر و مادرها فرزندان خود را اهل مبارزه و جهاد در راه خدا بار بیاورید .

علی اکبر بازدید : 8 چهارشنبه 17 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

سیزده ساله ها

شهید بهنام محمدی

اولین رزمنده شهید١٣ساله جنگ تحمیلی

محل تولد:شهرستان مسجدسلیمان

تاریخ تولد:١٢/١١/١٣۴۵

محل شهادت:خرمشهر براثر برخورد ترکش خمپاره به قلب

تاریخ شهادت:٢٨/٧/۵٩

محل دفن:قبل از ١٣ ابان٨٩گلزار شهدای کلگه مسجدسلیمان

 بعد از ١٣ ابان٨٩ قطعه شهدای گمنام  مسجدسلیمان

علی اکبر بازدید : 4 چهارشنبه 17 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

تانک‌ها ی عراقی (ظاهراً ۵ دستگاه) به طرف رزمندگان ایران هجوم آورده ودر صدد محاصره آن‌ها بودند.

حسین درحالی که تعدادی نارنجک به کمرش بسته و

در دستش گرفته بود به طرف تانک‌ها حرکت می‌کند. 

تیری به پای او می‌خورد واز ناحیه پا مجروح

می‌شود. بدون هیچ دغدغه و تردیدی تصمیم خود را عملی می‌کند واز لا به لای

امواج تیر که از هر سو به طرف او می‌آمد، خود را به تانک پیشرو می رساند

وآن را منفجر می‌کند و خود نیز تکه تکه می‌شود. افراد دشمن گمان می‌کنند که حمله‌ای از سوی نیروهای ایرانی صورت گرفته‌است، جملگی روحیه خود را می‌بازند و با سرعت تانک‌ها را رها کرده و فرار می‌کنند. در نتیجه، حلقه محاصره شکسته می‌شود و نیروهای کمکی ایرانی هم می‌رسند و نیروهای ایرانی موفق می‌شوند که عراقی‌ها را از آن منطقه به عقب برانند.


بدنبال کشته شدن حسین فهمیده، صدای جمهوری اسلامی ایران با قطع برنامه‌های خود اعلام می‌کند که نوجوانی سیزده‌ساله با فداکاری زیر تانک عراقی رفته، آن را منفجر کرده و خود نیز به شهادت رسیده‌است. سید روح‌الله خمینی در پیامی که به مناسبت دومین سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی بیان‌کرد، چنین گفت:

... رهبر ما آن طفل سیزده‌ساله‌ای است که با قلب کوچک خود که ارزشش از صدها زبان و قلم بزرگ‌تر است، با نارنجک، خود را زیر تانک دشمن انداخت و آن را منهدم نمود و خود نیز شربت شهادت نوشید.
سیزده ساله ها
علی اکبر بازدید : 4 چهارشنبه 17 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

حسین فهمیده در اول اردیبهشت ۱۳۴۶ در روستای سراجه قم زاده شد. در سال ۱۳۵۲ به دبستان «روحانی» قم (نام قبلی: کریمی) وارد شد و از مهرماه سال ۱۳۵۶ تحصیلاتش را در مدرسه راهنمایی حافظ در شهر قم ادامه داد. سپس همراه خانواده‌اش به کرج مهاجرت کرد و از مهرماه ۱۳۵۸ در مدرسه خیابانی مشغول به تحصیل شد.

پخش اعلامیه‌های سید روح‌الله خمینی در سال‌های ۱۳۵۶ و ۱۳۵۷ در سن حدود ده تا یازده سالگی؛ دیدار خمینی در بازگشت به ایران، شرکت در تظاهرات انقلاب اسلامی زمستان ۱۳۵۷و شرکت در درگیری‌های خوزستان از جمله اقدامات اوست.

وی در بیست و پنجم یا ششم شهریور ماه ۱۳۵۹ یک هفته پیش از اعلام رسمی آغاز جنگ همراه نیروی مقاومت بسیج به جبههٔ خرمشهر اعزام شد. از آنجا که در روزهای نخستین از شرکت او در خط مقدم جلوگیری می‌شد، با تلاش‌هایی از جمله یک نفوذ چریکی به خط نیروهای دشمن، برای حضور در خط مقدم اجازه گرفت. وی در غروب سی و یکم شهریور ماه -از نخستین روزهای اعلام تجاوز نظامی ارتش عراق- همراه با محمدرضا شمس در جبهه نبرد حضور رسمی یافت. این دو، یک بار در هفته اول مهرماه زخمی شده و به بیمارستان ماهشهر اعزام شدند. چند روزی پس از بهبودی با ترخیص از بیمارستان و بازگشت به جبهه و پایان دادن مجدد به مخالفت فرماندهان با حضورشان؛ به خط مقدم اعزام شدند. امّا فهمیده بار دیگر در بیست و هفتم مهرماه طی مقاومت در برابر حمله‌های دشمن دوباره زخمی شد. او سر انجام در ۸ آبان ماه ۱۳۵۹ در کوت شیخ درآن سوی شط خرمشهر کشته شد. و بقایای بدنش در بهشت زهرای تهران به خاک سپرده شد.

منابع
behnam-mohammadi.ibsblog.ir

درباره ما
Profile Pic
سلام این وبلاگ جهت شرکت در مسابقه سیزده ساله ها درست شده و فقط مخصوص این مسابقه است.
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • ساعت

    وصیتنامه

    وصیت شهدا
    آمار سایت
  • کل مطالب : 14
  • کل نظرات : 1
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 18
  • آی پی دیروز : 5
  • بازدید امروز : 15
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 15
  • بازدید ماه : 15
  • بازدید سال : 21
  • بازدید کلی : 147
  • موزیک

    دريافت کد :سیزده ساله ها:
    عملیات ها

    جنگ دفاع مقدس
    منابع

    کتاب سیزده ساله ها

    behnam-mohammadi.ibsblog.ir

    saham-kheiam.ibsblog.ir

    www.mojebasirat3.rozblog.com